پنجشنبه ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی فکرشهر؛
 نیره محمودی راد
کد خبر: ۱۱۰۹۸۱
پنجشنبه ۲۵ فروردين ۱۴۰۱ - ۰۲:۰۰

خورشید داغ نیمروز با همه ی توانش بر سر و روی جاده می تابید. هرم هوا بیداد می  کرد و جاده همچون مار دراز سیاه رنگی با یک خط ممتد سفید بر پشت، در زیر آفتاب سوزان خرداد ماه پیچ و تاب می خورد. درختان خودروی کهنسال که بر دامن دشت و کوه روییده بودند سر به آسمان می ساییدند. درختچه ها و گون ها کُپه کُپه دامن دشت را پوشانده بودند.

هیچ جنبنده ای به چشم نمی خورد و اگر هم بود خود را لابلای بوته های پهن خار یا در سایه صخره ها و شکاف کوه ها پنهان کرده بود.

اتوبوس، کم رمق و کم توان، خود را روی آسفالت مذاب جاده می کشید. هوای درون اتوبوس سنگین شده بود و دریچه کوچک روی سقف، هوا را به سختی جابجا می کرد. راننده ی فربه ی سبزه رو، با سبیل های پرپشت و موهای جوگندمی، چشم به جاده دوخته بود. گهگاه تکه لنگ چرک مرده ای را از گوشه داشبورد بر می داشت و با آن عرق پیشانی اش را خشک می کرد. عرق های تن روی پیراهن قهوه ای رنگش خطوط درهمی ساخته بود. 

ترانه ای با صدای پرشور یک خواننده زن که از اعماق جان می خواند فضای دم گرفته اتوبوس را پر کرده بود. 

«عزیز رفته سفر کی برمی گردی؟ 
چشمونم مونده به در کی برمی گردی؟
رفتی و رفت از چشام نور دو دیده،
ای زحالم بی خبر، کی برمی گردی؟»

جوانک لاغر اندام و بلند قامتی که جای شاگرد راننده نشسته بود، ترانه را زمزمه می کرد و جاده را می پایید.

مسافران کلافه و ژولیده، هر کدام خود را به گونه ای سرگرم می کردند. زن و شوهری سالمند روی جفت صندلی هم ردیف  من نشسته بودند. زن که چادر رنگی سورمه ای با گل های ریز آبی و سفید پوشیده بود. سرش را به پشتی صندلی تکیه داده و بیرون را تماشا می کرد. گوشه کوچکی از شیشه باز بود ولبه چادرکه نیمی از صورتش را پوشانده بود با وزش ملایم باد تکان می خورد. پیرمرد سمعکش را در آورده بود و چرت می زد. گهگاه تکان های غیر منتظره اتوبوس چرتش را پاره می کرد. 

خودم را روی صندلی کمی جابجا کردم. پشتم کاملا عرق کرده و پیراهن به پشتم چسبیده بود. دگمه یقه پیراهن را باز کردم. پرده چرک مرده قرمز رنگ را از جلوی پنجره کنار زدم. گیره کوچک فلزی روی شیشه را با دو انگشت گرفتم و شیشه را کمی باز کردم. بادی گرم به سویم هجوم آورد و به درون پیراهنم خزید. گلویم خشک و دهانم تلخ بود. به لیوان پلاستیکی قرمزی که بالای پنجره با گیره ای آویزان بود نگاه کردم. از شدت گرما پوسیده شده و خاک گرفته بود. ساکم را بلند کردم و درون آن را برای پیدا کردن لیوانی جستجو کردم. ناامیدانه آن را سر جایش گذاشتم. دبه سفید پر از ماست که آن را از شیراز خریده بودم با لرزش های اتوبوس تکان می خورد. آن را به پایه صندلی تکیه دادم، ساک را جلویش گذاشتم و با یکی از پاها آن را محکم گرفتم. حالا دیگر عرق لباسم خشک شده بود و تَش باد اذیتم می کرد. شیشه را بستم و دوباره به پشتی صندلی تکیه دادم. صدای جیر جیر صندلی با تکان های اتوبوس کم و زیاد می شد.

بوی بد پاهای از کفش بیرون آمده، تن های عرق کرده و دود سیگار در آن هوای چندش آور نیمه شرجی فضا را غیر قابل تحمل کرده بود. به راننده نگاهی انداختم. صندلی جوانک لاغر اندام خالی بود .آرام خودم را از جایم جدا کردم و به سمت راننده رفتم. راننده که مرا از آینه می پایید پرسید:
- چیزی شده داداش؟!
به او نزدیک شدم و خودم را روی صندلی شاگرد رها کردم.

- چیزی نشده، هوای عقب ماشین خفه ست. اومدم اینجا هوایی تازه کنم.

خوب کردی اومدی! داشت چرتم می گرفت.

-الان هوا این جوریه، دیگه تیر و مرداد چی میشه؟

راننده دستش را به طرف ضبط ماشین برد و نوار کاست را در آورد. از میان نوارهای روی داشبورد یکی را برداشت و درون ضبط گذاشت.« هیچی! جهنم میشه، جهنم»! دگمه ضبط را فشار داد و طنین ترانه ای شاد درون اتوبوس پیچید. 
«بی عشق نفس کشیدنم دشواره
بی عشق دقیقه ها پر از آزاره
بی عشق حواسم به گل گلدون نیست
گلهای تو باغچه بوته های خاره»!

خورشید کمی از نردبان آسمان پایین آمده و خود را به کنار کوه های خاکستری رنگ رسانده بود. شدت تَش باد کم شده بود. لای شیشه را باز کردم. هوایی نیمه گرم درون اتوبوس به جریان افتاد. 

داداش! قربون دستت؛ از اون فلاسک یه کم چایی تو این لیوان بریز! 

راننده لیوان شیشه ای دسته دارش را به سمتم گرفت.ته مانده چایی، ته لیوان ماسیده بود. رنگ لیوان کریستال به قهوه ای می زد. 

سرم را تا زیر داشبورد خم کردم. فلاسک سفید رنگی با گل های درشت قرمز و صورتی و یک قندان کوچک استیل در محفظه ای جا خوش کرده بودند. دسته فلاسک را گرفتم و بلندش کردم. لیوان را تا نیمه از چای پر کردم. لیوان و قندان را جلوی راننده گذاشتم.

-دستت طلا! برای خودت هم بریز! یه لیوان اون پایینه. تمیزه.

تشنگی امانم را بریده بود و یک لیوان چای خوش رنگ دبش در آن هوا شاید می چسبید. دوباره خم شدم. داشتم درون محفظه چوبی دنبال لیوان می گشتم که از زیر صندلی شیارهای باریک مایعی سفیدرنگ را دیدم. سرم را بلند کردم و آرام پشت صندلی را نگاه کردم. چند رد باریک ماست از گوشه سمت راست اتوبوس به سوی در ورودی روان بود. 

به مسافران نگاه کردم. چند نفر خواب بودند و برخی از شیشه جلو یا بغل، جاده را تماشا می کردند. 

به شدت ترسیده بودم. راننده رو به سمت جاده، چای را جرعه جرعه سر می کشید و زیر لب با خواننده ترانه هم نوا شده بود. هوا تقریبا خوب شده و او را کاملا سرحال کرده بود. درون صندلی فرو رفتم. داشتم فکر می کردم با وضع به وجود آمده چه کنم؟ این رودِ آرامِ سفید حتما بلایی بر سر ساک های مسافران آورده بود.

بلند شدم. با دستپاچگی تشکری کوتاه کردم و خود را به صندلی ام رساندم. دبه ماست کج شده و بیش از نیمی از آن خالی شده بود. آن را بلند کردم. ساکم خیس و سفید شده بود. 

پیرمردی که روی صندلی کناری ام نشسته بود با تعجب پرسید:« اون چیه؟ چه بلایی سر ساکت اومده»؟

جوابی نداشتم. با پرسش پیرمرد همه سرها به طرف من و بعد به کف اتوبوس برگشت. رد ماست ها از زیر پنج ردیف صندلی جلو روان شده و هر چه در مسیرش قرار داشت را سفید کرده بود.

- این چیه؟ ماسته؟!

- کی ماست ریخته کف اتوبوس؟

- آخ ! چه بلایی سر کتابام اومده؟!

-آقای راننده؛ ببین پشت سرت چه خبره!

راننده از آینه جلو به پشت سر نگاه کرد. همهمه ای میان مسافران پیچیده بود.«چی شده داداش؟ چی میگین»؟

چند ردیف جلو وسایلشان را از کف اتوبوس برداشته و در دست گرفته بودند. راننده کنار جاده توقف کرد. روی صندلی اش چرخید و پشت سرش را دید. با عصبانیت  بلند شد و به میان مسافران آمد. « کار کیه؟ کی ماشینو به گند کشیده»؟
شرم و ترس وجودم را گرفته بود. به صندلی ام که نزدیک شد، آرام و با دستپاچگی گفتم: « دبه ماست مال منه، ولی من جاش رو محکم کرده بودم. نمیدونم چطوری افتاد»!

-حالا من با این وضعی که ساختی چکار کنم؟ خودت باید درستش کنی!

پیرمرد کنار من با شنیدن لحن تند راننده میانجی شد.« حالا کاریه که شده. ماست هم که چیز بدی نیست. همه اینا با آب پاک میشه».
- آره. صلوات بفرستین!

-لا اله الا اله ! من چه جور کف ماشین رو بشورم. مگه نمی بینین چقدر کثیف شده؟

یکی دو نفر از ردیف جلو با چشم غره نگاهم کردند. نمی دانستم چه بگویم. به زور چند کلمه از دهانم خارج شد:« قول میدم وقتی رسیدیم خودم کف اتوبوس رو برات بشورم»!

راننده با خشم سری تکان داد و به سر جایش برگشت. پرخاش راننده همهمه ها را خاموش کرد. اتوبوس دوباره جان گرفت و روی جاده مارپیچ لغزید.

از این پیشامد پکر بودم. چند نفر از مسافران تلاش می کردند با دلجویی مرا از ناراحتی در آورند. یکی از آن ها از پشت سر گفت: « آقای راننده کمی پایین تر یه رودخونه ی کوچیکه.اگه میتونی اون جا نگه دار. هم چند دقیقه هوایی تازه می کنیم، هم تو آب رودخونه دستی به سر و گوش ماشین می کشیم».

راننده زیر لب غرغر کرد و چیزی نگفت.از این پیشنهاد کمی خوشحال شدم. ولی شرم نمی گذاشت به اطراف نگاه کنم.

صدای خواننده ترانه قطع شده بود و راننده همچنان دمغ بود.

یکی دیگر از مسافران گفت:« آقای راننده چرا ضبط رو خاموش کردی؟ روشنش کن»!

راننده ضبط را روشن کرد و طنین یک موسیقی آرام کام تلخ همه را کمی شیرین کرد. 

«بیا بنویسیم روی خاک، رو درخت، رو پر پرنده، رو ابرا !
بیا بنویسیم روی برگ، روی آب، توی دفتر موج ، رو دریا !
بیا بنویسیم که خدا ته قلب آینه ست!
مثل شور فریاد یا نفس تو حصار سینه ست!»                

******

چند تابلو راهنمایی رانندگی را که پشت سر گذاشتیم اتوبوس به سمت یک جاده خاکی پیچید.کمی جلوتر، رودخانه ای از دور نمایان شد. یک رودخانه فصلی که از دل کوه می جوشید و به سمت جنوب می رفت. غروب شده بود و خورشید لباس نارنجی رنگش را به تن داشت. هوا از گرمی بیرون آمده و نسیم خنکی می وزید. راننده کنار رود نگه داشت. همه با دیدن آب جانی تازه گرفتند. با ترمز اتوبوس مسافران بی معطلی پیاده شدند. ساکها و وسایل کف اتوبوس پایین آورده شد. همه در امتداد رودخانه پراکنده شدند. برخی هم تنی به آب زدند. چند نفر هم‌بساط چای و عصرانه شان را پهن کردند.

به داخل اتوبوس رفتم. کفی های پلاستیکی را بیرون آوردم و کنار رودخانه انداختم. راننده روی تخته سنگی نشسته، سیگار می کشید. چند نفر با دیدن من برای کمک آمدند و سطل های داخل اتوبوس را از آب پر کردند. کف اتوبوس از ابتدا تا انتها کاملا شسته شد. آب خنک و هوای دل انگیز غروب همه را به وجد آورده بود. هوای دم گرفته اتوبوس عوض شده و از بوی نامطبوع عرق و سیگار خبری نبود. کار شستشو که تمام شد از اتوبوس پایین آمدم.

نفس راحتی کشیدم و به یکی از تخته سنگ ها تکیه دادم. بقیه هم گوشه ای به استراحت نشستند. از همکاری و دلسوزی همسفران خوشحال بودم و از این که دل راننده را به دست آورده بودم خیالم راحت شده بود. راننده از سرجایش بلند شد و کنارم ایستاد. خوشحال بود و لبخندی بر لب داشت.« خیلی وقت بود ماشینم این قدر تمیز شسته نشده بود. از اولش هم تمیزتر شد. داداش! شرمنده م. زود از کوره در رفتم».

با دیدن رضایت راننده در پوست نمی گنجیدم.

- نه بابا ! دشمنت شرمنده باشه، حق داشتی!

- حالا عوض اون دبه ماستی که حروم شد میبرمت یه جای خوب ،ماست اعلا بخر!

از تجسم آن دبه پر از ماست به خنده افتادم. راننده هم خندید.« نه دیگه! بی خیالش شدم».                                   

آسمان نیمه تاریک شده و خورشید خود را پشت کوه های کبود پنهان کرده بود. مسافران، شاد و سرحال، آرام آرام سوار شدند. بوی نم درون اتوبوس پیچیده بود، شیشه ها همه باز شده بود و باد خنکی تن های خسته را نوازش می داد. اتوبوس پر رمق و پر شتاب در امتداد جاده پیش می رفت.

نظرات بینندگان
ناهید پردل
|
-
|
پنجشنبه ۲۵ فروردين ۱۴۰۱ - ۰۴:۳۵
سلام و عرض ادب و احترام 

چه روایت شیرین و دلچسبی !عالی بود مثل همیشه 
Mehdi Paidar
|
-
|
پنجشنبه ۲۵ فروردين ۱۴۰۱ - ۰۴:۳۶
قلم خانم محمودی راد عالیه 
ناشناس
|
-
|
پنجشنبه ۲۵ فروردين ۱۴۰۱ - ۰۸:۲۳
سلام وخداقوت

عالی بود از خوانش داستان اتوبوس لذت بردم

قلمت مانا خانم محمودی راد عزیز
محمودی راد
|
-
|
شنبه ۲۷ فروردين ۱۴۰۱ - ۰۲:۰۹
سلام و عرض ارادت!

از حسن توجهتون سپاسگزارم...سلامت و سربلند باشید!!
محمودی راد
|
-
|
شنبه ۲۷ فروردين ۱۴۰۱ - ۰۲:۱۱
سلام و سپاس..

نوش نگاه مهربانتان...
محمودی راد
|
-
|
شنبه ۲۷ فروردين ۱۴۰۱ - ۰۲:۱۲
شما لطف دارید..متشکرم
ناشناس
|
-
|
شنبه ۲۷ فروردين ۱۴۰۱ - ۱۲:۳۲
سلام و دستمریزادسرکارخانم محمودی راد!
خداقوت!
عالی بود،کلی هم خندیدم....
پویاباشید
ناشناس
|
-
|
دوشنبه ۲۹ فروردين ۱۴۰۱ - ۰۹:۳۵
خانم محمودی راد عزیز

حظ کردم مطالب جانبخش، دلنوازورضایت بخش بود  به امید رویش های نو
ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر